دوستـــــــــــــــــــــانه
دیشب چه شد؟!!
تقدیر را می گویم...
دیشب اشک های زیادی ریخته شد...
دل های شکسته زیاد بود...
دیشب خدا مهمان هایی داشت از جنس خاک...
با کوله باری از گناه ...
با کوله باری از درد دل ...
دیشب بین خودت و خدا حرف های خصوصی زیادی زده شد...
دیشب اعتراف کردیم...
اعتراف به گناهانی که جز خودت و خودش هیچ کسی خبری نداشت...
نمی دانم...
نمی دانم عمری برای جبران اشتباهات گذشته هست یا نه ؟؟؟
نمی دانم دیشب کوله بار گناهانم سبک تر شده یا نه ؟؟؟
شب قدر گذشت...
افسوس چه زود گذشت...
ماه رحمت در حال رفتن است...
ندای الوداع به گوش می رسد...
خدایا...
دعایم را بشنو...
و به زاری و خواری و درماندگی
و توکلم بر خویش رحم کن...
و وای بر من اگر رحمتت شامل حالم نشود...
دیشب گذشت...
ومن...
نفهمیدم که چگونه گذشت.....
خدایـــا ...
دوستت دارم
واسه هرچی که بخشیدی
همیشــــــــه
این تو هستی که
ازم حالم و پرسیدی
بازم چشمامو می بندم
که خوبی هاتو بشمارم
نمی تونــــــم
فقط
می گـــــــم
خدایــــا دوســـــــتت دارم
امــشــــــــــــب
هر چقدر خــــــــــــدا را صدا کنی
خسته نمی شوی
پس صدایش کن
او منتــــظر توست
منتظر شنیدن آرزوهایت
گریه هایت
استغفار هایت
ندبه هایت
امشب را در کنار ثانیه ها
آمین گوی آرزوهایت می شوم
شعاع مهربانیت را
روز به روز زیادتــــــــــر کن
آنقـــــــــدر که روزی بتـــــــــــوانی
همــــــــــــــــــــــــــــــه را در آن جــــــای دهی
آن وقت تــــــــــــــــــا خـــدا فاصلــــــــــه ای نیست
آن سوی همه ی دلتنگیها
همیشه خدایی هست
که داشتنش
جبران همه ی نداشتنهاست...!
دلتنگ کودکیم
یــادش بخیــر...
قهرمیکردیم تـــــا قیـــــــامت.....
و لحظه ای بعد قیامـت میشد.
برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی ،
نترس گردوی کوچک !
آنچه سیاه می شود روی تو نیست ،
دست آنهاست... .
و کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند ... وای سهراب کجایی آخر ؟ ...
زخم ها بر دل عاشق کردند ، خون به چشمان شقایق کردند ... تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند ، همه جا سایه ی دیوار زدند ...
ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! .... دل خوش سیری چند ؟
صبـــــــــــــــــر کن سهـــــــــــــــراب...!
قایقت جـــــــــــــــا دارد ؟؟
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آمد کربـــــلا را
دشت پر شور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
وندر این صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله
پر ز ناله... دل شکسته ... پای خسته ...
باز باران قطره قطره
می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب
به آرامی می شود گل
باز باران...
گشته زمین پر تلاطم
ماه محرم می آید...
به سینه هامون دوباره
اندوه و ماتم می آید...
سوی بیابان نظر کن
یک کاروانی تو راهه
یک کاروان عظیمی
که بیرق اون سیاهه
از ره میاد صوت زنگش
کم کم و کم کم به گوشم
میگه به من یک خبر چین
باید که مشکی بپوشم
اونها که در کاروانند
قربونی لازم ندارند
همراه خود از مدینه
عباس و اکبر میارند...
Design By : Pars Skin |