دوستـــــــــــــــــــــانه
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت:
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت ،
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد .
فرعون پرسید: کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت : خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.
بعد خطاب به فرعون گفت :
من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای بندگی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد:
زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
نوشته شده در چهارشنبه 90/2/21ساعت
9:20 عصر توسط لیلا خراسانی نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |